کانون جوانان شهدای گمنام تهرانسر

کانون جوانان شهدای گمنام تهرانسر
آخرین نظرات

فرازی از وصیتنامه شهید محمد ایرانشاهی

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۰۷ ب.ظ

نامش: محمد

شهرتش: ایرانشاهی

پدرش: نادر

تولدش: یکم    مهر ماه  1344

شهادتش: سحرگاه 29    بهمن      1364

محل شهادتش: عملیات والفجر 8 - جاده فاو - بصره

فرازی از وصیتنامه شهید محمد ایرانشاهی

بسم رب الشهداء و الصدقین اکنون که وصیتنامه را می نویسم در صحت و سلامت کامل بدنی و عقلی میباشم و با اعتقاد به وحدانیت خداوند تبارک و تعالی و ایمان به رسالت پیامبر اکرم حضرت محمد(ص) و با اعتقاد به حضرت علی (ع)اولین پیشوای مسلمانان و با ایمان کامل به ظهور حضرت مهدی (عج) و اعتقاد و ایمان به رهبریت امام خمینی نائب بر حق حضرت صاحب الزمان (عج) وصیت نامه خود را می نویسم.

لحظه لحظه ی این اوقات در حالی است که خدا بر ما نظاره دارد و خدا خشنود می شود از ما و از و از ایثار ما و از گذشت ما ، از اینکه می بیند ما هنوز پیرو امام خیمنی هستیم.

مادرم و پدرم از شما می خواهم من را حلال کنید ، حلال از آنکه نسبت به شما اگر بدی زیادی کردم اما وصیتی دارم که همه بدانند اسلام مظلوم است همانگونه که حضرت رسول(ص) ، حضرت علی (ع)، امام حسین (ع) مظلوم بودند شما را قسم میدهم هر کجا که هستید از ولی فقیه دفاع کنید.

پدرم ، مادرم ،برادر و خواهر عزیزم حتی لحظه برای من گریه نکنید و تنها برای من اگر شهادت نسیبم شد صدقه بدهید.

از نظر اموال همگی را به پدرم می سپارم و از او می خواهم هر چه صلاح میداند انجام دهد.

یک توصیه به بچه محل هام دارم که بچه ها در کار تبلیغ لحظه ای آرام نگیرید.

مادرم و خواهرم ، آنچنان شکیبا باشید و آنچنان استقامت بخرج دهید که یاد آور حضرت زینب و حضرت زهرا (س) باشید مادرم من نمیدانم آیا من لیاقت شهادت را دارم یا نه ، ولی اگر داشتم بدانید والله برای خدا به جبهه رفتم نه چیز دیگری.

خواهرانم حجابتان به راحتی خواهد توانست چشمهای نا پاک را پاک کند و این بر شماست.

برادرم چشمهایت به راحتی می تواند تو را به ملکوت اعلی اتصال دهد و قلب تو را زمینه رسوخ خدا کند برایم طلب آمورزش و بخشش کن.

تمامی خرج  سوم و هفتم و غیره را مختصر نمائید و از اسراف بپرهیزید و به یاد خدا باشید.

در کلمات آخر در میان امواج خروشان کلمات ، وصیتنامه خود را اینچنین به پایان میرسانم ، در هنگام دفن من فریاد برآورید و بگویید . . . .

حزب الله     حزب الله      پیش مرگ روح الله.

با درود و سلام بی پایان بر شهیدان راه خدا

و آرزوی سلامت برای امام و حلالیت از مادر

و پدر و دوستانم و فامیل.  والسلام

محمد ایرانشاهی

17    شهریور    1362

و سپس در سحرگاه عملیات والفجر 8 با برخورد ترکش به ناحیه سر به آرزوی خود رسید و به فیض شهادت نائل گشت. روحش شاد...

 

نظرات (۹۴)

سلام برتو شهید شاهد .دعا کنید
که محتاجیم .دعایمان کنید که در پیچ وخم زندگانی باهزار درد گریبانگیر جامعه ،زخمهای بی التیام
دنیای پرازجنگ وخونریری فقر فساد ورانتو...اه چه بگوییم که فقط محتاج دعایتان هستیم.
  • دوست شهید
  • محمد جان سالروز تولد زمینی مبارک. بهترین رفیق
    محمد جان سالگشت شهادت مبارک،سخت محتاج دعایم هستیم.سلام به همه خوبان برسان.
    سلام محمد جان،دیشب خوابتو دیدم اینقدر گریه کردم که داشتم‌منفجر میشدم من سعادت دیدنتو نداشتم ولی همیشه تعریفتو از خانواده و فامیلتون شنیدم از پاکی و مهربونیت و انسانیت بی حدت ،محمد جان التماس دعا
    محمد جان یادمان سالگشت شهادتت مبارک
    ردای بهشتی برتو مبارک وما متبرک از یادآوری نامت.
    آاااااااه محمد عزیز چقدر دلم برات تنگ شده بود ، سالها دنبالت گشتم ،امروز تونستم پیدات کنم یاد اون شب عملیات تو خاکریز جاده فاو ام القصر که به آسمان رفتی ، یاد اون لحظه که نفس اخر رو تو بغلم کشیدی.....وای محمد اون یاد جمله ای که قبل شهادت گفتی ....یاد اون لباس عربی که از بوفه کارخانه نمک پوشیدی و به طنز شیرینی وشربت های جور واجور به بچه ها تعارف میکردی....عزیز دلم روح نازنینت شاد.لبخند شیرینت همیشه جلو چشامه . چقدر اون دل بزرگت مردانه و مهربان بود ....مشتاق دیدارتم
    نور دل عارفان زخورشیدشماست
    نیروی زبان زبون زتقدیرشماست
    گل زخم شکفته ای که برتن دارید
    در روز معاد مُهر تائید شماست
    محمد جان سالگشت شهادت برتو مهربان مبارک
  • دوست دار شهدا
  • شهید عزیز
    برای ما دعا کن که شدیدا محتاج دعای شما پاکان هستیم. ایکاش کسانی که مسولیت دارند و از موقعیت خود آگاه نیستند و سوء مدیریتشان باعث صدمه و نگرانی مردم هست با دعای شما سرشان از مسئولیتشان کم شود. انشالله.
    محمد جان امشب سالگشت تولدت است
    تویی که با مهر آمدی،زیستی بامهربانی
    وعاقبت به مهر پروردگار پیوستی.
    روحت شاد عزیز دل.
    عرض سلام
    جناب آقای گوهری منظورتان از آثار بعد از شهادت را متوجه نشدم متاسفانه
    کتاب ،آثار با مضمون دست نوشته پراکنده شهید محند ایرانشاهی قبلا تقدیمتان شده.
    در پناه حق
    www.lashgareshohada.com
    سلام علیکم اگر خانواده محترم شهید بعد از شهادت از محمد عزیز آثاری را دریافت کرده اند دوستان ما در سایت لشگر شهداء در حال جمع آوری آثار شهداء پس از شهادت ایشان هستند اطلاع دهند ما در خدمتیم
  • کامران گوهری
  • سلام محمدجان نمیدانم در کدام آسمانی دوم سوم چهارم .... یا هفتم ولی میدانم قطعا و یقینا به اعتبار کلام خداوند مهربان در قرآن زنده هستی و در لشگر شهدا جزو جنودا لم تروها هستی رجعت شما به دنیا نزدیک است منتظرت هستیم عزیز دلم
    همزاد کویرم تب باران دارم
    در
    سینه دلی شکسته پنهان دارم
    در دفتر خاطرات من بنویسید
    من هر چه که دارم از محمد شهیدم دارم.
    رفیق ،برادر،همراه ،
    سالگشت شهادتت مبارک
    این ردای سبز بهشتی بر قامتت مبارک.
    بقیه حرفهام بمونه برای وقتی که دیدمت.
    برادر عزیزم
    بند پوتینت را بستم. تو که رفتی ،من هنوز چشم براهت هستم.
    آرزوی روی دیدن ماهت مثل رویاشد
    حیف بعد پروازت چشمام یه دریا شد.
    محمد جان سالگرد تولد زمینیت مبارک
    بیادت، شمع دلم همیشه فروزان است
    تا روز وصلت.
    سلام مرا به پدر برسان.
    وطن پر در خون
    وطن شکفته گل در خون
    وطن فلات شهید و شب
    وطن پا تا به سر خون
    برادر جان سالروز پر کشیدنت مبارک

    حجاب چهره شست غبارتنت خوشاکه چهره پرده برفکنی
    چنین قفسی سزای تو خوش الحالی نبود.
    رفتی به باغ گلشن رضوان که مرغ آن چمنی.
    محمد جان سالگشت شهادتت را گرامی میداریم

    خواهرت نرگس
    محمد جان اولین روز مهر ،سالگرد تولد هبوط زمینیت میباشد،تویی که نامت همچون خودت ستوده بودی،شمع دل همیشه بیادت روشن است. روزی که بدنیا آمدی،و تولدی دیگر که بهشت برین نصیبت شد،بوسه بر روی ماهت میزنم .دعا برای م فراموش نشود.
    محمد جانم،برادر عزیزم ،چهل روز هم از سفر بی بازگشت پدر گذشت ،خیلی به دعای تو به پیشگاه ایزد منان نیاز دارم.برای دل مامان و گل نسترن ،حامد عزیزم دعا کن.من خیلی روی تو حساب کردم.نکنه دل خواهرتو بشگنی.هرچند تو هیچگاه دلی رو نرنجاندی.
    انشالله
    با سلام و دعای خیر
    حدود ساعت 3 الی 3,5 میرسم.بامید خدا وسایل و کتاب محمد رو هم میاورم که اگر دیدم شما رو خدمتتان تقدیم کنم .
    با سلام
    لطفا ساعت حضورتان بر آرامگاه محمد را بفرمایید که بنده هم بتوانم خدمت برسم. امید است بتوانم حضور داشته باشم.
    بنام خدا
    یک بار که محمد میخواست بره جبهه ،چون محمد در حال تحصیل بود در پایه دبیرستان،بابا میگفت باید امتحانات رو بدهی چون از نظر تحصیلی عقب میمونی ونگران بود.یادمه محمد شب قرار گداشت با دوستان همرزمش که شبانه بروند.درست همون شب بابا تو تراس پایین نشسته بود.محمد از طبقه بالا ساکشو انداخت بطرف کوچه که دوستانش بگیرند و با یک طرفندی از خونه بره که بابا متوجه نشه البته همیشه دل بابا و مامان و راضی میکرد.بالاخره اونشب در حین پرت کردن، ساکش به اون درخت کاج گیر کردو دوستان پا به فرارو ... بابا میبینه و چه غو غایی میشه بماند .
    اون کاج رو هر وقت میبینم دقیقا روبروی اتاق محمد همچنان ایستاده و گویا هر روز به محمد سلام میکنه.
    محمدم.میاییم امروز که ترا زیارت کنم.چه کنم که فقط یک سنگ سردو.....برایمان مونده ،مراقب بابا باش .
    سلام و درود
    مجموعه اکسیژن اولین اثر ژان میشل ژار. چند لحظه پیش آنرا دانلود کردم و بیاد محمد با چشمان بسته گوش کردم. ممنون از شما.
    سلام، بله یادمه اگر اشتباه نکنم متعلق به( ژان ژاک روسو )بود که موسیقی متن بود .درست میفرامایید .اتفاقابرام توصیف تولد و مرگ رو با این آهنگ بصورت نوعی پانتومیم اجرا میکرد.ازم پرسید گرفتی منظورمو که البته بعد چندین بار متوجه شدم.
    فکر میکنم با مقداری از وسایلش پیش بابا بود. البته وقتی شهید شد مقداری وسایل شخصی ،شامل کتاب دعا،شانه ،لباس ،و عکس ایت الله خمینی را گفته بود به خواهر کوچکم بسپارید. هر سال یکم مهر تولدش و بیست و هشتم بهمن بیاد بودش .وسایلی رو که دارم در میاورم و تجدید بیشتر خاطرات میشه.
    اونها موقعه رفتن از مال دنیا چه داشتند و اکنون ....افسوس و صد افسوس
    گاهی محمد با توجه به علقیاتش از من کتاب به امانت می گرفت و یا خودم به ایشان امانت میدادم و بعد از مطالعه بر می گرداند. از جمله کتابها قصص قرآن و تاریخ اسلام بود. یکبار یک کاست موزیک بی کلام و کلاسیک را از من به امانت گرفت و بعد که مرا دید و گفت که جالب بود من هم به اصرار آنرا به او هدیه کردم و خواستم که از من به یادگار داشته باشد و یاد من گوش کند. نمیدانم هنوز در وسایلش به یادگار مانده است یا خیر؟
    منتطر بود او،مهربان بوداو،
    ازچه رو این وقت،پس پنهان بوداو؟
    اشک درچشم ازچه میماند؟
    آسمان دلم همیشه میگرید.
    زمین می نالد، چیست تعبیرش،چیست تاثیرش؟
    محمدجان،..
    تو همانگونه که زود رفتی و بنیاد نهادی غم وغمخانه من
    روی پوشیدی و سفر کردی سبک ،
    تا بفرسایدم ازماتم خود.
    ولی افسوس ندانی که چه آمد بر سرمن ....
    محمد جان

    روزهایـی کـه بـی تـو می گـذرد

    گـرچه بـا یـاد تـوست ثـانـیه هـاش

    آرزو بـاز می کـشد فـریـاد:

    در کـنار تـو می گـذشت٬ ای کـاش

    محمد عزیز بیاد روزهای بودنت و آن سالها بر میعادگاهت حاضر می شوم.
    نماز عشق ،. چون اذان صبح دمیده شود،دستهایم به حالت قنوت بر روی قلبم میگذارم،چشمانم رامیبندم،چرا که هیچ دل به دنیا
    ندارم،لباس بسیجیم بر تنم و با همان لباس بخاک سپرد ه میشوم تا نشانه داوطلبیم باشد،وبه بلندای ابدیت خواهم خفت. پاییز 64 شهید ،محمد،نماز عشق را آنطور که خود میخواست خواند، چون اذان صبح دمیده شد،دستهایش بر روی قلبش بود،چشمهایش بسته بودند چون دل بدنیا نداشت.با همان لباس بسیجیش بخاک سپرده شد،تا نشانه داوطلبیش باشد و به بلندای ابدیت پیوست.

    ..... نماز عشق او را پس از شهادتش یافتم،و دیدیم همان گونه که خود طالب بود و پیشگوئی کرده بودبه بلندای ابدی پیوست.

    محمد یعنی ستوده چه نام زیبایی که لایقش بودی. ایکاش این هفته بیاییم کنار مزارت شمع روشن و دل بیقرار خواهر.....
    کار عمر و زندگی پایان گرفت
    کار من پایان نمی‌گیرد هنوز

    آخرین روز جوانی مرد و رفت
    عشق او در من نمی‌میرد هنوز

    باز تا بیکار گردم لمحه‌ای
    خیره در چشم من حیران شده

    دست در هر کاری از بیمش زنم
    در میان کارها پنهان شده

    قهر کردم چند گه با کلک خویش
    گفتم این یاد آور یار من است

    گر دل از این بر کنم, برکنده‌‌ام
    دل از آن یاری که او مار من است

    روی گرداندم ز شعر و شاعری
    باغبانی کردم و گل کاشتم

    در چمن‌ها رنج بردم روز و شب
    نرگس و مینا و سنبل کاشتم

    گرچه در آن روزها هم خیره بود
    بر رخ من دیده بیدار او

    لیک می‌گفتم چو گلها بشکفد
    می‌برد از خاطر من یاد او

    کم کمک ابر زمستانی گذشت
    وقت ناز نرگس بیمار شد

    غنچه‌های نرگس شهلا شکفت
    دیدم ای افسوس, چشم یار شد

    موی او بود آنچه بردم رنج او
    ای عجب, کان شاخه سنبل نبود

    چشم او بود آنکه خورد از خون من
    شاخه‌های نرگس پر گل نبود

    وای, من دیوانه‌ام , دیوانه‌ام
    دوستان, گیرید و زنجیرم کنید

    بینمش هر جا و سیر از او نیم
    مرگ گر سیرم کند, سیرم کنید
    بنام خداوند خرد و اندیشه ها....بهمن سال۶۴ بود داشتم با بچه های خردسال ژیمناستیک کار میکردم که تو دانشگا ه تهران اکثرا بچه های مسئولین و فرماندهان جنگی از جمله شهید موسوی،جهان آراء و برخی دیگر عزیزان بودند ،ناگهام مارش جنگی نواخته شد لحظاتی سکوت کردم دیدم که قلبم کنده شد ناخود آگاه محمد رو صدا کردم .بچه ها که با تعجب به منکه اسم منو هم خاله ژیمناستیک گذاشته بودند نگاهم کردند.وقتی آرامشون کردم . فقط دیدم در حال دویدن از خیابان شانزده آذر تا پایینتر از پارک دانشجوبودم.نمیتونم حالم رو وصف کنم که با چه حالی به منزل رسیدم.در واقع همون روز محمد سحرگاه به شهادت رسیده بود.من و محمد شیره به شیره بودیم یک روح در دو جسم.وقتی رفت منم برد از من فقط یک جسم مونده بود که باید زندگی میکرد .
    در ضمن ازهمراهی شما برای یاد آوری خاطرات محمد عزیزم در راه پیشبرد شناساندن این بزرگواران به نسلها ی آینده نهایت تشکر و سپاس دارم.خداوند به شما سلامتی و عزت دهد.



    در این مختصر سطوری که آمد سعی کردم آنچه از محمد عزیز در خاطر دارم و مرتبط است را بصورت مجمل و به جهت آشنایی آنانی که شهید محمد را نمی شناسند بیان کنم. می دانم که نتوانستم حق مطلب را در خصوص ایشان ادا کنم لیکن مرحمی بر دل خود گذاشتم. باشد که از همه ما راضی باشد.
    قهرمانی او و همرزمانش تا ابد مارا مدیون خود کرده است.

    چو ایران نباشد تن من مباد
    بدین بوم و بر زنده یک تن مباد

    یادش گرامی و همواره در دلهای ما زنده است.

    ایمیل بنده چنانچه دوستان لازم دانستند تماس بگیرند در زیر آمده است:

    mahdiebadolahi@gmail.com

    موفق باشید
  • مهدی(خاطره نه قسمت آخر)
  • همانطور که محمد دور می شد حس غمگینی به من دست داد. روزها گذشت تا خبر شهادتش را آوردند.
    محمد به اندازه شجاعتش در جنگ مظلوم بود، بطوریکه کمتر کسی می دانست حتی او به جبهه می رود. به عنوان کسی که محمد را از نزدیک می شناخت به جرات شهادت می دهم که او پاک زیست و کوچکترین کینه ای از کسی به دل نگرفت و خاطره بدی از خود بجای نگذاشت.
    صورت مهربان و خندان او چه در هنگام دوستی و چه در هنگام خدا حافظی و چه در هنگامی که پیکر آرام او را کنار مزارش بر زمین گذاشته بودند تا بخاک بسپارند هرگز فراموش نمی کنم، به زیبایی فرشتگان و با آرامش وصف ناپذیر بخواب رفته بود و مطمینم به هنگام شهادت هیچگونه دردی را حس نکرده و به دیدار دوست رفته است.
    مادر گرامیش و خواهران محترمش را به یاد دارم که چگونه در کنارش تشسته بودند و دست بر پیکر مطهرش میکشیدند.
    طبق وصیتش در نزدیکترین محلی که می شد به مزار آیت الله بهشتی بخاک سپرده شد.

    وقتی گاهی چهره حامد برادرش را می بینم تصویر محمد برایم تداعی می شود. همانطور محترم و آرام و حتی آرامتر از محمد. حامد عزیزی که کودکی او را بخوبی بخاطر دارم که با محمد به منزل ما می آمدند و با شیرین زبانیهایش مارا به وجد می آورد. کودکی بسیار زیبا و دلنشین با چشمانی درشت و رنگی و زبانی بسیار شیرین.
    عکسی از آن دوران که خواهران گرامیش چهارقدی قهوه ای بر سرش کرده و گیره ای زیر گلوی او زده بودند و هنوز در آلبوم خانوادگی ما در کنار عکس محمد که با لباس پاسداریست(عکس بالای همین صفحه) و جود دارد.
    یادم است حامد عزیز تازه یادگرفته بود فارسی را دست و پا شکسته بخواند. روزی به منزل ما آمد آنوقتها قبل از شروع برنامه فارسی در تلویزیون بخشی به زبان عربی پخش می شد که در ابتدا جمله ای " جمهوری اسلامی ایران" به عربی نوشته می شد " جمهوریه اسلامیه فی ایران" و حامد آنرا می خواند: "جمهوریق اسلامیق فیق ایران"
    و حالا در مرز چهل سالگی بعنوان مردی موفق و محترم و یادگار چهره پاک محمد موجب افتخار و آرامش خانواده هستند.( خدای متعال نگهدارش باشد)

    خدا کند،یک اتفاق خوب تو زند گیها بیا فتد .همین حالا تو این روز مرگی ها.بی حوصلگی هاو تکرارها و ...
    روزهایی که بخاطرش جنگیدیم و بهشون نرسیدنها،شب بی خوابیها و زندگی رو زندگی نکردنها،اونقدر خوب بیفتد که غروبش رفتن غمها واز پشت صبرها طلوعش را ببینیم. پروردگار مهربانم تو عامل و ناظر دلها ی پاک هستی.آرامش ابدی رو نصیبمان بگردان.
    بنام خالق یکتا
    دقیقا داشتم میرفتم دوره راهنمایی که متوجه شدیم خداوند قراره یک فرزند به خانواده ما عطا کند.بابا ومامان میگفتند سه تا بچه کافیه،تربیتشون، رسیدگی و هزار برنامه دیگر.حقیقتا ما خیلی خوشحال بچه ها بودیم مخصوصا محمد ،گفت شما دوتا خواهرید منم برادر ندارم.به بابا میگفت شما شش برادر هستید،ولی مطمئنم خدا میخواد بهم برادری بده اسمش هم حامد هست .میرفت براش لباس و رختخواب میگرف.سه ماه بعد خدا یک پسر به خانواده ما عطا کردندو اسمش حامد شد .یک روز محمد جانم بهم گفت مصلحت خدا بود.گفتم چرا ؟
    گفت


    . برای بعدها خوبه .ناگهان با توجه به اینکه جبهه میرفت دلم لرزید،حالا بعد سالها حامد شد همدم دل خواهرها و مامان و بابا......محمد جان .تو از کودکی جدای همه بچه های همسنت بودی .با هوش ،مهربان وبی کینه ،بدون وابستگی،شجاع و ...
  • مهدی(خاطره نه قسمت اول)
  • کار من در شرکت شروع شده بود. چند وقتی را برای آشنایی با کار و مقدمات در محل شرکت گذراندم و سپس ماموریتها شروع شد. اولین ماموریتم شهر یزد بود برای سه ماه از تهران دور بودم. کار سخت نبود ولی بالاخره شرایط خاص خودش را داشت. شرایط شغلی ام به نحوی بود که میبایست برای کار به شهرهای مختلف میرفتم. مشهد، اصفهان، سیرجان، بندرعباس، رشت، مشهد، بروجرد، خرم آباد و ... در هرکدام ازین شهرها از یک هفته تا ماه ها اقامت داشتم. از آنجاییکه پدر محمد معرف من بود دلم نمی خواست کم بگذارم و خیلی آبرومندانه و با مسولیت پذیری کار میکردم. ضمنا در اولین ماموریت که از شهر یزد برگشتم باخبر شدم که در کنکور ورودی موسسه ای که برای کارشناسی امتحان داده بودم قبول شدم ولی چون شماره تلفن نداده بودم نتوانسته بودند با من تماس بگیرند و به آدرس منزل مراجعه و به خانواده اطلاع داده بودند و آنها هم گفته بودند ایشان تهران نیستند و نمی تواند برای مصاحبه بیاید. بهرحال نفر بعد را جایگزین من کردند. وقتی موضوع را شنیدم خیلی ناراحت شدم چون به ادامه تحصیل علاقه داشتم. ازین موضوع دوسال ونیم گذشت و پدر محمد هم بنا به دلایلی که خودشان میدانستند از شرکت جدا شده بودند. و واقعیت به چند دلیل من هم میخواستم از شرکت جدا شوم. اول اینکه ادامه تحصیل و دوم خستگی از مسافرتهای پی در پی و سوم دوری از تهران و دلتنگیهایش. بهرحال دل را به دریا زدم و خودرا بازخرید کردم. در این اثنا بود که البته در یک دوره تکدرس مدیریت در کانون توحید ثبت نام کردم و یادم است دکتر جاسبی خودشان تدریس میکردند. و در اولین روز درس خدایا مگر میشود؟ چه کسی همکلاسم بود؟ (؟) بگذریم. دیری نگذشت که به استخدام وزارت صنایع سنگین درآمدم و به شدت بفکر ادامه تحصیل افتادم. در کنکور آنسال شرکت کردم و یادم است برای رشته مدیریت در دانشگاه تهران با ۲۴ نفر فاصله و دانشگاه تبریز برای رشته روانشناسی با ۷ نفر فاصله موفق نشدم. دست از مطالعه بر نداشتم و ادامه دادم. روزی از همین روزها در سال ۶۴ بود که از محل کار بطرف منزل میام دم. رسیدم سر خیابان دقیقا جلوی نانوایی لواشی که دیدم یک پاترول جلوی پایم ترمز زد و درب سمت شاگرد باز شد. دیدم محمد پیاده شد و پدرش پشت فرمان است سلام و احوالپرسی و احترامی به پدر ایشان. محمد گفت خب آقا مهدی کاری نداری من دارم میرم جبهه و حلالیت طلبید. من شوکه بودم و همه چی بسرعت گذشت و محمد بعد از روبوسی سوار ماشین شد و رفت...

    بنام حضرت دوست،.
    یکی ازدفعا تی که میخواست بره جبهه بی مقدمه اومد ،ساکشو برداشت.بهم گفت دارم میرم به قطار برسم.مامان و بابا منزل نبودند.منم هول شدم گفتم .ترابخدا اینطوری نرو.شروع به گریه کردم ،داشتم برنج آبکش میکردم نمیدونم چرا ظرف حاوی آب داغ رو تو آشپزخانه روی زمین گداشته بدوم،همینطور که به طرف محمد برگشتم پام رفت داخل ظرف آب جوش ،چون یادم اومد هول شدم که میخواد بره ظرفو پایین پا گذاشته بودم.بد جوری پا م سوخت.همانطور زانو زد، گفت حلال کن من باعث شدم،خم شدم سرشو بوسیدم،در همین حین بابا و مامان اومدند.بهش گفتم باید قول بدی نگویی چراپام سوخت .نمیخواستم اذیت بشه مقصر بدوننش.اون چند روزو پیشمون موند.منو هر روز میبردبرای پانسمان.ولی دیگه نمیدونست تا ابد قلبمم سوخته و تا نبینمش آرام نمیشه.
  • مهدی(خاطره هشت)
  • محمد خاطره ای را که از اولین اعزامش به جبهه برایم تعریف کرد را به یاد دارم که شاید بی ارتباط با عکسی که در این صفحه هست نباشد.
    میگفت: اولین شلیکی که با توپ ۱۰۶ میلیمتری کرده بعلت عدم رعایت فاصله مناسب با پشت توپ باعث شده بود آتش عقبه آن زبانش را بسوزاند بطوری که یک لایه از رویه زبانش برداشته شود و آنرا به من نشان داد. میگفت چشمانم را بستم و انگشتانم را در گوشهایم کردم و دهانم را باز گذاشتم(البته بهترین حالت در زمان شلیک هم برای حفظ پرده گوشها همین است) و البته از پشت توپ کنار نرفته بود.
    آخرین تیری که در ترکششان بود را رها کردند. خبر آوردند که در جشنشان کبوتر آزاد کردند و قلبم سخت تیر کشید.

    جان منست او هی مزنیدش

    آن منست او هی مبریدش

    آب منست او نان منست او

    مثل ندارد باغ امیدش

    باغ و جنانش آب روانش

    سرخی سیبش سبزی بیدش

    متصلست او معتدلست او

    شمع دلست او پیش کشیدش
    دیگر دنیا برایم مهم نبود. هر چه پیش آمد را پذیرفتم.
    محمد جان منهم دلم برایت تنگ است. مزار محمد نزدیک مادرم هست. قبلا گاهی پیش محمد می رفتم ولی از وقتی که مادرم با او همسایه شده بیشتر به محمد سر میزنم. شاید اینبار تنها نروم پیش محمد.

    با سلام و یاد خداوند منان
    زندگی هدیه است،هرچه از سر گذرانده ای،تمام دردهاو لذتها،تمام خوشی ناخوشیها،فرازو نشیبها.باز هم زیباست،زیرا هرچه در جهت رشد و تعالی ما عمل میکند.چر اکه خداوند این هدیه را بدون هیچ منتی بما عطا کرده. هیچگاه با فریاد در گوشمان نمیگوید من به تو ا

    ارزشمندترین هد یه را بخشیده ام . این هنر هدیه دادن است. شما برای نرسیدن به هدف مقدستان کسی را مقصر ندانید.هدف مقدس داشتن را که کسی نمیتونه تخریب کنه.همانطور که راجع به محمد اشاره کردی فرق شما و او در انتخاب هدف و پایداریش بود .
    خسته ام دنیای من مرگ گر سیرم کند سیرم کنید.محمد جان خیلی دلم بی قرار دیدنت هست.دلم برای درد و دلهامون تنگه.به بابا جان سلام برسان.
  • مهدی(خاطره هفت)
  • محمد عزیز در ورزش ژیمناستیک مربی و ورزیده بود و در باشگاه دیهیم که در نزدیکی محل بود تدریس میکرد. از جمله شاگردان ایشان برادر کوچکتر من بود که به اصرار محمد، او و دیگر بچه های محل بر ای ورزش به باشگاه می رفتند و انصافا هم بسیار در تدریس متبهر بود و این را در پیشرفت برادرم در ورزش ژیمناستیک شاهد بودیم. یادم است اولین حقوق حضور در جبهه را که گرفتم یکدست گرمکن سفید به همین جهت برای برادرم از اهواز سوغات خریدم و آوردم. البته با توجه به اینکه خود من هم قبلا در همان باشگاه دیهیم کونگ فو کار میکردم شاهد تدریس محمد بودم. پدر مرحوم و بزرگوار محمد در خصوص ورزش فرزندانش بسیار سفارش داشت و دو خواهر گرامی محمد نیز به ورزش مشغول بودند. خب این را نیز بگویم که خانواده محمد در محل از خانواده های محترم و با اصالت محسوب می شدند که همه محل بر ای ایشان احترام قائل بودند خود من از سلام کردن به مادر شهید محمد لذت می بردم از بس ایشان را دوست داشتم و محترم میشمردمشان. یادش بخیر مرحوم پدر محمد رییس کمیته انقلاب بودند و طبیعی بود که با خود اسلحه حمل کنند و به منزل بیاورند. اولین چهارشنبه سوری بعد از انقلاب بود که بچه های محل جلوی منزل یکی از همسایه ها آتش روشن کرده بودند و سر گرم پریدن از روی آن بودند که یک مرتبه یک چیزی در وسط آتش ترکید و از کنار گوش من ویژژژ رد شد و همه گفتند چی بود؟ محمد با رنگ پریده گفت فشنگ بود من انداخته بودم. البته محمد آنوقت ۱۴ سالش بود و از روی کنجکاوی اینکار رو کرده بود. بهر حال بخیر گذشت.
    نمیدانم چرا اطرافیان سعی در له کردن اعتماد بنفس من در رسیدن به هدف مقدس زندگیم کردن. و مرا که بیش از حد در رسیدن به هدف برنامه ریزی میکردم نهی میکردن و در قالب جن و انس در آمدن تا نشود که نشود و چه چیزها که بهم نبافتند تا مرا منصرف کنند. خدا خیرشان دهد همین. بگذریم. گچ دستتان یادم است فکر میکردم با اسکیتی که پدر از آلمان آورده بودند زمین خوردید.
    بنام او
    وقتی دوازده سالم بود پدرم منو برد پیش پرفسور ابراهیم میرزایی برای رشته کونگ فو ایشان گفته سن ایشون کمه اول بره رشته های دیگر.منهم به تبعیت از محمد و خواهرم رفتم ژیمناستیک ، که دستم بد جوری شکست و مقصر کمک مربی بود و گذشت تا اینکه ناراحتم بودم.یک روز محمد اومد دیدم لباس کاراته برام خریده ،گفتم من دستم شکسته برم کاراته؟گفت هرجات بشکنه از اون ناحیه دستت طوری نمیشه.چون ژیمناستیک کار کرده بودم خیلی زود پیشرفت کر دم ولی هیچگاه به روی محمد نیاوردم که علاقه ای ندارم خیلی باهم کار میکرد تا بالاخره بعداز چهار سبک، تو رشته کیو کوشینکای تونستم خط یک مشگی بگیرم.محمد جان میگفت ورزش رزمی برای دفاعه نه حمله.ولی یادمه تبلیغ دانشکده انشاء تن و روان رو شما رودی دیوار منزل تبلیغ میکردید.شما رو مثل بروس لی میدیدم.
    حسرت یک آه بر دل مانده است دست دنیا خوب بر دهانم کوبیده است





















  • مهدی(خاطره شش)
  • دوره بیمارستان و مجروحیت و جبهه برای من تمام شد. البته دقیقا من که مجروح شدم و به تهران آمدم مسعود از طریق سپاه به جبهه اعزام شده بود. خبر مجروحیت من را به ایشان اطلاع داده بودند و ایشان در نامه ایی که به خانواده نوشته بود ابراز داشته بود که خوش بحال مهدی لیاقت مجروحیت داشت و ایکاش ما را دعا می کرد که سهمی داشته باشیم. و چند روزی نگذشت که خبر شهادت مسعود را آوردند و یادم است محمود برادرش که با برادر بزرگ من دوست بود شب آمد در منزل و گریه کنان گفت مسعود شهید شده. و فردای آنروز پیکرش را برای تشیع به مسجد امام جعفر صادق در محل آوردند. وقتی برای تشیع به مسجد رفتیم من خودم را روی تابوت انداختم و گریه میکردم که یادم است پدر بزرگوار محمد آمد زیر بغل من را گرفت و گفت پاشو مهدی اینکارا چیه میکنی و او نمی دانست که سه سال بعد برای محمد پسر نازنینش باید گریه میکردیم. چند روز بعد از تشیع مسعود من رفتم برای تسویه حساب با یگان خدمتم در جبهه و برگشتم تهران. تقریبا کمتر از دو ماه گذشته بود و حدود اردیبهشت سال 62 بود که بنده خودم را برای کنکور ورودی یکی از موسسات که یک دوره کازشناسی و بعد اشتغال بود آماده میکردم . شب هنگام بعد از غروب بود که زنگ در منزل به صدا درآمد رفتم دم در که محمد عزیز را دیدم.
    محمد بعد از سلام و احوالپرسی بی مقدمه گفت آقا مهدی دوست داری کارکنی؟ گفتم: خب بله. و محمد گفت بابا گفتند شنبه صبح ساعت هشت بیا شرکت.(پدر محمد عزیز در شرکت پست بالایی داشتند) و منهم شنبه صبح با کت و شلوار راهی شرکت حمل و نقل بزرگ ایران در کیلو متر 9 جاده قدیم کرج شدم و این آغاز دوره جدید زندگی من بود. یادم است میخواستم از ایشان بنوعی و در حد بضاعتم و برسم ادب قدردانی کرده باشم. که رفتم یک جلد قران که کمی از نظر ظاهر جالب بود برای ایشان تهیه کردم و تقدیم کردم و ایشان کلی بنده رو مورد خطاب قرارداد که این چه کاریه کردی و به احترام قرآن ازتو قبول میکنم.
    حقی از خود بر گردن کسی نمی بینم. (خصوصا از یاران جانی)
    کوتاهی از من بود شاید. لیکن شرایطی بر من حاکم شد که در ادامه خاطرات به گوشه ای از آن اشاره میکنم. اینجا را متعلق به محمد میدانم و حدالامکان میخواهم خاطراتی را بیان کنم که بی ارتباط با محمد نباشد.
    الهی
    چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
    با سلام و دعای خیر،

    ما در مقابل دنیایی از ایثار و خود گذشتگیهایتان ،هیچ حق کلام نداریم ،جز اینکه سر تعظیم فرو آوریم ،به بهای ابدیت مدیون انتخاب شیوه زندگیتان میباشیم.حقی را که بر گردن تک تک ما دارید به بلندای همتتان ببخشید.


    نصیحت گوش کن کاین در بسی به از آن لوحی که در سینه داری









  • مهدی(خاطره پنج قسمت آخر)
  • به هر ترتیب صبح شد و عکسهای رادیولوژی صدمه ناشی از ترکش در اندامهای داخلی را در بدنم نشان نداد. ترکش کمر دقیقا در محل کمر بند خورده بود و به فاصله چهار سانت آنطرفتر از زیر گوشت خارج شده بود و ترکش دست هم از ناحیه بیخ انگشت سبابه اصابت کرده بود و از کف دست زیر شصت خارج شده بود ولی تشخیص دکتر این بود در بیمارستان بمانم تا مطمئن شود که اندامهای داخلی صدمه نخورده باشد. و البته ۱۲ روزی که در بیمارستان لشکر اهواز بودم سرم به دست بودم و برای اطمینان از عدم صدمه به روده ها غذا برایم نمی آوردند. در نهایت پس از سپری شدن دوره اولیه به تهران آمدم برای استراحت. با توجه به اینکه از قسمت دست مشکل داشتم مقرر شد در بیمارستان ۵۰۱ تهران بستری شوم که حدود یکماه هم در بخش پلاستیک بیمارستان ۵۰۱ به جهت فیزیوتراپی و درمان دست بستری بودم. اینجا بود که در یکی از اوقات ملاقاتی محمد برای عیادت آمد دیدنم. آنروز اتفاق جالبی افتاد. معمولا در وقتهای ملاقات بچه های مدارس را برای عیادت مجروحین میآوردند. همانطور که من روی تخت نشسته بودم پای راستم را به جهت خستگی جمع کرده بودم زیر بدنم و پتو روی آن بود بطوری که بنظر می رسید پای راستم از زانو قطع شده. داشتیم با محمد صحبت میکردیم که بچه مدرسه ایها وارد اتاق شدند و اتفاقا فکر کردند پای من در جنگ قطع شده منهم تو رودربایستی پام رو صاف نکردم و اونروز با محمد کلی خندیدیم.
  • مهدی(خاطره پنج قسمت دوم)
  • در حالت نشسته با پاهای دراز بودم. دست چپم روی زمین و دست راستم که ترکش خورده بود روی پاهایم بود. دوستم رضا امیری که در کنارم بود ترکش به گردنش اصابت کرده بود. شباهت ترکشهای که باعث شهادت محمد و مجروحیت دست من شده بود ازنظر اندازه مانند هم بود ولی سهم محمد پشت گوشش بود و سهم من کف دست. خب سهم من ماندن بود و سهم محمد رفتن. البته ترکشی که به گردن رضا هم خورده بود همین اندازه بود. یادم است که رضا دمرو روی زمین بود و پشت سرهم میگفت من شهید میشم. بگذریم که نشد. خلاصه با توجه به بارانهای منطقه جنوب و زمینهای باتلاقی آمبولانس نمیتوانست در منطقه تردد کند و مارا با نفربر به خط دوم بردند و از آنجا با یک جیپ غذا به جاده اهواز خرمشهر و از آنجا هم با یک آمبولانس به بیمارستان لشکر اهواز. رضا را همان شب با هواپیما به تهران اعزام کردند و منهم آماده شدم بر ای جراحی. بعد از چند عکس رادیو گرافی از دست و ناحیه شکم آماده شدم که فردای آن شب جراحی شوم. دوازده روز در بیمارستان اهواز بستری بودم تا کمی روبراه شدم و بعد راهی تهران. ادامه دارد...
  • مهدی(خاطره پنج)
  • خدایا مرا در جایگاه قضاوت قرار نده که تنها قاضی تویی

    روزها و سالها اگر چه پر از حوادث ولی با سرعت در حال گذارند. بالاخره دیپلم را گرفتم و در جهاد سازندگی بصورت داوطلبانه مشغول بکار شدم. شرایط ابتدای انقلاب اینطور حکم می کرد. کارم این بود که داوطلبان را برای خدمت در روستاهای اطراف تهران سازمان دهی کنم و از طریق ستاد جهاد به روستاهایی که نیاز داشتند اعزام کنم. حدود هشت ماه به اینکار مشغول بودم و بالاخره تصمیم گرفتم به خدمت سربازی بروم. پس از طی دوره آموزش به جبهه جنوب اعزام شدم. رفتنم به جبهه مقارن بود با عملیات رمضان. متاسفانه این عملیات که در شرق بصره انجام شد موفق نبود و تقریبا لشکر ۹۲ زرهی با از دست دادن نیروهای زیادی روبرو شد. بهر حال ما جزو نیروهای باز سازی بودیم. روزگار در جبهه های نبرد بسختی و در شرایط بد آب و هوایی می گذشت. موقعیت ما در خط مقدم و دقیقا نزدیک پاسگاه زید عراق بود. علاوه بر نبرد با نیروهای عراقی با عوارض طبیعی همچون باد و گرما و طوفان شن که مختص آن منطقه و آن فصل بود نیز می جنگیدیم و وقتی به سنگر پناه می بردیم عقرب و موش و مگس با ما همسنگر می شد. و از دست دادن دوستان و همرزمان نیز داغی بود بر دلهایمان. روزگار اینچنین سپری شد و بعد از جبهه شرق بصره به جبهه کوشک و پس از آن به جبهه جفیر منتقل شدیم. و اینجا دقیقا نقطه ای بود که پس از تیر و ترکشهای بسیاری که از کنارم تا این تاریخ گذشته بود بالاخره دو تابش نصیبم شد و از ناحیه دست راست و کمر مجروح شدم. ترکش خمپاره ۱۲۰ آنچنان از بدنم عبور کرد که فقط چرخیدنم در هوا به علت موج انفجار یادم است. و همه چیز دیگر مانند یک فیلم آهسته برایم اتفاق می افتاد.
    ادامه دارد...
    به نام حق برترین نامها
    شاید

    هدف رو زود انتخاب کرده بودید، ویا به پایش نایستادید،گویا بدنبال لیلا های دیگر هم رفته بودید.
    یک دل جای دو دلبر نیست
  • مهدی(خاطره چهار)
  • یادم می آید از آن سالهای دور که خاطراتش مانند آینه در جلوی چشمانم روشن و مصور است. نشانی از یک دوست عزیزتر از جان بر سینه داشتم. محمد از من پرسید برای چه این نشان رو روی سینه نقش کردی؟ گفتم خب این یک هدف است. گفت چرا حالا روی سینه ات نقش کردی؟ گفتم برای اینکه هدف را فراموش نکنم. از آن سال ۳۶ سال می گذرد. روزی با آن دوست عزیز در مورد آن هدف صحبت میکردم از جلوی درب شمالی پارک دانشجو تا ابتدای خیابان صبای جنوبی چالشهای زیادی داشتیم و صحبتها بی نتیجه ماند و به آینده نا معلوم واگذار شد. روزی محمد دوباره از من راجع به آن نقش سوال کرد و من به شوخی پاسخ دادم ای بابا محمد جان اگر لیلا منو دوست داشت که نمی رفت شوهر کنه. بعد از جمله من محمد از خنده ریسه رفت. هنوز آن خنده زیبا و مهربان در گوش و چشم من است. هر از گاهی تا منو میدید این جمله رو تکرار میکرد و می خندید.
    هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای

    من در میان جمع و دلم جای دیگرست

    آن هدف با من ماند اگر چه هیچ وقت به آن هدف مقدس نرسیدم لیکن هنوز در ذهنم با آن کلنجار میروم و به دنبال نشانی از آن دوست می گردم و هر آنچه نشانی از آن دارد توجه مرا جلب میکند.
    پدر و مادر شبیه قند میمانند

    چای زندگیتان را که شیرین کردند خودشان تمام میشوند.
    در
    این شبهای عزیز روحشان در آرامش.و عزیزان زمینی عمر با عزت.من در زیر پای مادر آرزوهایی را دیدم که بخاطر من از آنها گذشتند
    ضمنا ممنون از لطف شما. بله مادر بهتر از جانم از دنیا رفت و غم نبودنش همواره با من است. خدا مادر بزرگواری شمارو حفظ کند که خدا میداند خیلی به ایشان ارادت دارم. الگوی احترام و متانت و بزرگی و صبوری برای تمام مادران.
    سلام خدمت شما
    مگر میشود خاطراتی که با جان من عجین است از ذهن و دل دور کنم. من با این خاطرات زندگی میکنم.
    عشق لیلا در دلت انداختم

    صد قمار عشق یکجا باختم

    کردمت آواره صحرا نشد

    گفتم عاقل میشوی اما نشد
    با سلام و تشکر فراوان ،خوشحالم که هنوز خاطراتت محمد را بعد گذشت سالها دارید.
    یادمه وقتی عکس رو انداخت روزه بود ،به من گفت فعلا به مامان و بابا چیزی نگو .چون میدونم چه حالی پیدا میکنند.
    مصداق این بیت از اشعار مولانا هست ،،که خداوند به انسانهای پاکش اشاره کرده.
    ،

    گفت، که ای دیوانه لیلایت منم در رگ پیدا و پنهانت منم

    در ضمن با خبر شدیم مادر گرامی و بزرگوارتان به جوار حق رفته اند .روحشان شاد و در آرامش ابدی
  • مهدی(خاطره سه)
  • عکسی که در این صفحه مشاهده می شود در آتلیه گرفته شده و لباس سپاه بر تن محمد عزیز است. وقتی این عکس را از عکاسی گرفت و به بنده نشان داد، گفتم محمد به به چه عکس قشنگی خوشتیپ شدی حالا چرا با لباس سپاه؟ گفت دلم میخواد بعد از شهادت همین عکس روی اعلامیه ام باشد. گفتم آخه این چه حرفیه میزنی نگو دلم میگیره. خنده ای کرد و گفت شهادت که خوبه. گفتم بله ولی انشالله این عکس برای خودت یادگاری می مونه و لازم نیست بره روی اعلامیه. احتمالا این صحبت را با خانواده هم کرده بود. محمد از شهادتش مطمئن بود ولی باورش برای ما سخت بود. فرق ما با محمد هم در همین بود او به راهش اعتقاد داشت و ... روزی که خبر شهادت محمد را آوردند داشتیم با مادر از منزل برادرم که تازه ازدواج کرده بود بر می گشتیم رسیدیم نزدیک منزل ایشان. دیدم درب منزلشان کاملا باز است و جلوی درب آب پاشی شده بود. به مادر گفتم: احتمالا محمد شهید شده که مادر گفت الهی بمیرم مادر نگو. ولی به دلم افتاده بود. رفتم نزدیکتر و دیدم بله حدثم درست است. مادر را رساندم به منزل خودمان و خودم برگشتم و وارد منزل محمد شدم. دیدم خواهر گرامیشان پایین پله های طبقه دوم داخل منزل نشستند و گریه سوزناکی می کنند. منهم نشستم در زیر عکس بزرگ امام خمینی که در اتاق پذیرایی شان بود و سر در گریبان گرفتم و اشکهایم سرازیر شد و بعد از چند لحظه پدر بزرگوارشان آمد و... بعد از چند وقت که ایشان را دیدم از من پرسیدند یعنی محمد اینقدر خوب بود که دوستانش میگویند؟ گفتم بله بیشتر از اینکه دوستان می گویند و شما می پندارید.
    وقتی برای آخرین بار میخواست اعزام بشه.به من گفتند که بالای کمد اتاقم یک امانت هست بعدا در صورتی که شهید و یا مفقود شدم

    درببیاور.منم درست فردای خب شهداتش کارتن حاوی عکس و پلا کارتی که خودش با خط زیبا روی بنر آماده کرده بود. وقتی دلنوشته های پراکنده او را جمع آوری کردم ،با کمک بابا روحش شاد برای سالگردش اماده کردیم .که در آن زمان خیلی از مراکز آموزشی .و حتی در کشورهای دیگر مورد استقبال قرار گرفت.آثارش در میان آثارهای دیگر رتبه اول رو بدست آورد.
    با
    عرض سلام ،احساس میکنم محمد بیشتر از گذشته بین ما حضور داره.خودش تعریف میکرد در زمان جنگ یکی از آقایان روحانی رو برده حمام کرده بود و لبا سهای ایشانرا شسته بود.بعد براش چای داغ میریزه تا میاد تعارف کنه ،چای برمیگرده روی پای حاج اقا.خلاصه بد


    جوری پایشان میسوزه.به محمد میگه نه به اون رسیدگیت و نه به این سوزاندن پای ما.
    جناب
    آقای طوسی از همرزمانشان میگفتند ،آنقدر خوشرو بود که موقع انتقال اسرا به پشت خط همه با محمد صمیمی شده بودند.
  • مهدی(خاطره دو)
  • در سالگردهای مختلف که پیش می آمد محمد در محل فعال بود از جمله بنا به موضوع، حال هوای محل را تغییر می داد. یام است در اولین فعالیت برای سالگرد شهید مسعود نیک مرام که اولین شهید محله مان بود(البته بنده هم اولین مجروح جنگ محل بودم که بعدا بیشتر در باره آن خواهم گفت) محمد را دیدم که در حال جنب و جوش است. ایشان را که دیدم پرسیدم چکار میکنی؟ گفت در حال تغییر هستم که یادآوری از مسعود باشد. و سوال کرد به نظرت اگر کل تیر های برق محل را به رنگ پرچم ایران در آوریم چطور است؟ گفتم خیلی هم خوب است. و اینطور شد که تیرهای برق محله از پایین تا دومتر برنگ پرچم ایران درآمد و البته سرود مورد علاقه محمد که آقای کویتی پور خوانده بود برای محمد جهان آرا (ممد نبودی ببینی) هم در محل پخش می شد. و البته ایکاش محمد بودی و میدیدی...
    امیدوارم در حد حافظه و بضاعت بتوانم خاطراتم را با محمد در این میعادگاه منعکس کنم. از اینکه باعث خرسندی شما شدم خوشحالم.
    تهمت کفر به عاشق نزنید 
    عاشقی پاکترین آیین است
    عرض سلام.با ذکر یادآوری خاطراتتان ما را به سالهای گذشته بردید،خیلی جالب بود .ممنونم.هر چند هر لحظه لحظه زندگیمان، همراه با خاطراتت این عزیزان میباشد.خوشحالم که دوستان بیاد محمد بهتر از جانم میباشند.عاقبت بخیری و سر سبزی سهم تمام لحظات زند گیتان باد.
    هر که فرهاد شود در ره عشق همه کس در نظرش شیرین است
    با نام خدا




    با خبرشدیم پدر خیر و نیکو کار شهید محمد ایرانشاهی به رحمت خدا رفته اند.عرض تسلیت به خانواده او و آرزوی شکیبایی.روحشان شاد
  • مهدی(خاطره یک)
  • خب من با محمد بچه محل بودیم. منزلمان روبروی منزل محمد بود با دوتا خونه فاصله. طبیعی بود که دوست باشیم. البته محمد 4 سال از من سنش کمتر بود اما اعتراف میکنم عقلش خیلی بیشتر. یه روز که محمد رو تو محل دیدم بعد از کمی صحبت به ایشون گفتم میدونی آرایشگری یاد گرفتم. گفت جدی؟ منم که البته فقط دوست داشتم آرایشگری کنم و تا بحال اینکارو نکرده بودم گفتم آره میتونم موهاتو کوتاه کنم. همین شد که محمد گفت پس بیا موهای منو کوتاه کن. خب اونجا بود که کم آوردم از من عقب نشینی از محمد اصرار. درد سرتون ندم گفتم باشه. خلاصه من بودمو محمدو قیچی خیاطی مادرم و شونه پلاستیکی بابام و کنار حوض گوشه حیاط منزل ما. دیگه حدث بزنید بقیه اش رو. با بدبختی و التماس به درگاه خدا که آبروم نره. بلاخره با بدبختی شروع کردیم و بعد از یک ساعت دور موهای محمد رو کوتاه کردم. بعد هم آینه رو گرفتم جلوش و محمد کلی تشکر کرد و گفت عالی شده. (خودم میدونستم چه غلطی کردم) حالا تو دلم میگفتم الان محمد میره خونه و خانوادش می بینند و آبرو حیثیت من میره. خلاصه تا عصر که محمد رو دیدم دل تو دلم نبود. وقتی دیدمش سریع رفتم جلو و بی مقدمه پرسیدم خب محمد نظر خانواده راجع به موهات چی بود؟ گفت خوب همه گفتن کجا کوتاه کردی ما هم بریم همین مدلی کوتاه کنیم و با یه خنده گفت دستت درد نکنه آقا مهدی. محمد جان کاش بودی اگر چه هستی و اونی که نیست ماییم.


    گر برود جان ما در طلب وصل دوست


    حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست



    دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان


    گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست
    سلسله موی دوست حلقه دام بلا ست هرکه در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست .
    گربرود جان ما در طلب وصل دوست حیف نباشد که دوست،دوست تر از جان ماست .



    سلسله موی دوست حلقه دام بلاست هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
    گر برود جان ما در طلب وصل دوست حیف نباشد که دوست،دوست تر از جان ماست.




  • مهدی عبادالهی
  • خدای متعال را سپاس گذارم که هم توانستم برای احترام به ایشان بر سر مزارشان حاضر شوم و نیز چشمم به دیدار عزیزانشان روشن شود .
    سلام و سپاس مارا ، از حضور تمام عزیزانی که همراه، و موجب آلام غم از دست دادن پدر محمد عزیزمان بودند را پذیرا باشید.

    آنچه را که حکمت الهی ایجاب میکند ،ما قاصر از درک تقدیرش میباشیم.







  • مهدی عبادالهی
  • سلام و عرض ادب. حتما خدمت میرسم. برای ایشان آرزوی غفران الهی دارم
    با سلام و دعای خیر .تصحیح میکنم،قطعه پدر محمد عزیز .قطعه 93 ردیف 74 شماره 23 با تشکر
    سلام و عرض ا دب خدمت شما ،جناب عبادالهی ،مزار م پدرر واقع در قطعه 92 هست .پنجشنبه 26 مردادماه ساعت 6 به یاد بودش در کنار مزارش جمع خواهیم بود.
  • مهدی عبادالهی
  • سلام خدمت خانواده محترم شهید محمد. لطفا آدرس مزار ابوی را بنویسید. دلم میخواهد برای زیارت بروم.
    محمد عزیزم پدر رهسپار سفر ابدی شد همراهیش کن .
  • ن ایران شاهی
  • محمد عزیزم گل زیبایمان ساگشت شهاددت مبارک و من چه سعادتمندم که امید بدیدارت بسته ام ،هرروز به روز موعودمان نزدیکتر،تو را که پس از سالها دیشب در خواب دیدمت. دنیای سبز چشمانت را میبوسم .
  • غلامرض خسروی
  • با عرض سلام
  • غلامرضا خسروی
  • سلام آیا این وصیت نامه شهید ایرانشاهی است؟
    بسم ا... الرحمن الرحیم
    وتکونوا شهداءعلی الناس فاقیموا الصلوه واتوا الزکوه واعتصموا بالله هو مولاکم فنعم المولی و نعم النصیر . حج 77
    با شهادت به توحید الله آن نور پر فروغ جانهای خسته و روشنی بخش تاریکی های از درون بر خاسته و شهادت بر آخرین پیامبر و پیام آور اسلام محمد مصطفی (ص)و شهادت بر انتظار آقا امام زمان (عج) و شهادت بر نائب بودن حضرت امام و گواه بر حقانیت جمهوری اسلامی در خط حسین ابن علی (ع) .
    با سلام خدمت پدر ومادر و خانوادة گرامی و دوستان عزیزم با سلام و آرزوی فردوس بر ارواح پاک شهدا بخصوص شهید حسن پوری محمد و درود بی کران بر یادگاران این شهداء بخصوص برادر شهیدم حسن . امروز وصیت نامة خود را می نویسم به امید به شهادت رسیدن.
    فردا نمی دانم چه بگویم که می دانم با روی سیاه به ملاقات خدایم خواهم شتافت اگر شهادت که هیچ، آرزوی من است و اگر مرگ نصیبمان شد برایم دعاکنید که شهداء من را شفاعت کنند من در زندگی دو آرزو داشتم اول اینکه امام خوبم را ببینم که ندیدم .
    دوم اینکه در راه کربلا با لب تشنه به شهادت برسم که تصور می کنم لیاقت هیچ کدام را نداشتم و از پدر ومادرم می خواهم که مرا حلال کنند ومرا بخشند که سخت محتاجم .
    سلام گرم و با شوق من را به امام عزیز برسانید اگر قسمت شد مرا نزدیکترین قطعه به قطعة شهید بهشتی بخاک بسپارید و قبل از مزار من بر مزار شهید بهشتی و دیگران حاضرشوید ، خیرات برای من فراموش نشود وسایل شخصی و کارهای مربوطه را به پدرم محول می کنم و اگر شهید شدم بر سر در خانه این اشعار را بنویسد . حزب ا... حزب ا... پیش مرگ روح ا... و اگر مرگ مرا پسندید بنویسید سرباز کوچک امام شهادت می خواست ولی ...
    از شما خواهش می کنم امر به معروف و نهی از منکر فراموش نشود قرآن را به خصوص سورة ه فجر را زیاد بخوانید برای امام زیاد دعا کنید و سخنی با شما دارم که در مقابل این انقلاب ایستاده اید:
    کمی فکر کنید ببینید که در مقابل کی و چه چیز ایستا ده اید در مقابل خون این شهدا که شرم بر شما باد ، شما ای مخالفین امام دعا کنید که اگر به شهادت رسیدم مرا جزء شهداء قرار ندهند چرا که روز قیامت یقه تک تک شما را خواهم گرفت و سپس از شما سئوال خواهم کرد و یقینا پاسخی نخواهید داشت.
    از همه حلالیت مادی و معنوی بطلبید از همه اگر از کسی چیزی می خواستم می بخشم و حلال می کنم و تا کید بر حجاب می کنم وتاکید بر نماز جمعه و تاکید بر صبر و استقامت در راه امام عزیزکه بخدا خیلی دوست میدارمش.
    من در دنیا سعی کردم تبلیغات کنم شما این امر را فراموش نکنید و بدانید که اگر شهید شدم خونم دراه قرآن و اسلا م و به اختیار خودم ریخته شده واگر مرگ مراانتخاب کرد که بدانید سخت در آرزوی شهادت بوده ام از خرج زیاد برای من پرهیز کنید و خرج اضافی را به حساب 100 امام واریز نمائید.
    با افراد مخالف انقلاب شایسته مقام و منزلتشان بر خورد کنید زیاده روی و کم روی نکنید که خدا ما را نظاره می کند و همیشه بدانید که خداوند درقران کریم فرموده ( آیا به حساب اینکه گفتید ایمان آوردیم رهایتان خواهیم کرد و بر این دعوی هیچ امتحانتان نکنیم) ( سوره عنکبوت 2)
    و بدانید خدا در حال امتحان شماست و خود را توجیه نکنیم .
    والسلام
    تاریخ وصیتنامه 17 تیر ماه 64
    الحقیر محمد ایرانشاهی
  • مهدی عبادالهی
  • محمد عزیز هر چه از پاکی و صداقتت بگویم کم گفتم. زبان قاصر از بیان مهربانی و لطف تو به بچه های محله قدیمی است. اگر چه تو برای همه ایران عزیزی. واقعا دلم برایت تنگ است. آخرین روزی که در حال رفتن به جبهه بودی را هرگز فراموش نمیکنم صورت مهربانت هنوز جلوی چشمانم است
    سال جدید را همراه با عطر زهرای مرضیه برشما عزیزان دست اندر کار این سایت از صمیم قلب عرض تبریک دارم.سالی سبز وتداوم مهربانیها را آرزومندم. خواهر ناقابل محمد عزیزم.
    چه مبارک سحری و چه فرخنده شبی آن شب قدر که شهادت به محمد دادند (مادر شهید)محمد جان سالگشت شهادتت مبارک

  • یک هموطن
  • پروردگارا به عظمت روح والای شهیدان اامتهای مظلوم رابدست صاحبمان امام عصر ازفتنه های آخرالزمان برسان.الههههههههههی آمین.
  • محمد علی رضایی
  • با سلام درنگاهشان دنیایی از صداقت جوانمردی ایمان به خداوند منان و و و گفتنیها بسیار خدایا ماچه عزیزانی نثار اسلام کردیم وما چه رسلت عظیمی بر دوشمان ع17 42
    پاسخ:
    ضمن عرض سلام و خسته نباشید و با تشکر از حضورتان در سایت بی پلاک منتظر حضور دوباره شما هستیم

    خادم الشهداء


    www.b-pelak.ir

    یادش بخیر ،آن موقع که با هم در نیروی ذخیره کمیته انقلاب در باشگاه دیهیم خیابان نظام آباد بودیم ویا در هیئت قرائت قرآن .هیچ وقت فکر نمیکردم که اینطوری از هم جدا شویم . محمد جان خیلی دلم برایت تنگ شده به امید شفاعت تو در قیامت هستم و دیدار مجددمان در آخرت . روی رفاقت با تو تا روز قیامت حساب میکنم . روحت شاد و خوشا به حالت .ای کاش من هم با تو شهید میشدم.ذاکری.

    پاسخ:
    با سلام خدمت شما و با تشکر از حضورتان در سایت بی پلاک 

    با لطف خداوند توانستیم فراز جدیدی از وصیت نامه شهید محمد ایرانشاهی را در سایت قرار دهیم منتظر حضور دوباره شما هستیم.



    خادم الشهداء 
  • ن ایرانشاهی
  • با سلام ؛ وقتی میبینم هنوز یاد این عزیزان در دل انسانها به یادگار مانده احساس غرور میکنم و از همه دستاندرکاران نهایت تشکر را دارم.آقای اسدی نشان محمد در قطعه27 ردیف 18 روبروی سالن ندبه میباشد،التماس دعا
    پاسخ:
    ضمن عرض سلام و با تشکر از حضورتان در سایت بی پلاک منتظر حضوره دوباره شما هستیم باتشکر..





    خادم الشهداء
  • میثم میرصادقی
  • دایی عزیزم دل هممون برات تنگ است دیدار به قیامت
    پاسخ:
    ضمن عرض سلام خدمت شما کاربر گرامی و با تشکر از حضورتان در سابت بی پلاک ... امید است بتوانیم ادامه دهنده ی راه شهداء باشیم 



    ارادتمند شما.. خادم الشهداء
  • محسن‏ ‏ایرانشاهی
  • انا ن که رفتندکارهای حسینی کردند ماهاکه مانده ایم باید کارهای زینبی بکنیم وگرنه یزیدی هستیم.روحشان شاد ونثارروحشان صلوات.
    پاسخ:
    ضمن عرض سلام و با تشکر از حضورتان در سایت بی پلاک منتظر حضور دوباره شما هستیم ..


    ارادتمند شما.. خادم الشهداء
  • محمد رضا اسدی
  • همکلاسی شهیدم در سن شانزده سالگی با هم بودیم اکنون شهریور ٩٣ در استانه ٥٠ سالگی ترا یافتم ان هم در لباس شهادت هنوز درددل های ناگفته زیاد داشتیم تا چند سال قبل گاهی راه مدرسه را میرفتم شاید اثری از همکلاسی های قدیم را ببینم همه یا اسمشان تابلویی بنام خیابان بود ویا عکسی در قاب اما اثری از تو نبود مدرسه دانشمند نارمک باز هم برایم نشانی بفرست ،
    پاسخ:
    با سلام و با تشکر از حضورتان در سایت بی پلاک خواهشمند است آدرس یا تلفنی از خود به صورت خصوصی برای ما ارسال نمایید تا بتوانیم درباره این شهید عزیز از جنابعالی خاطراتی جهت قرار دادن در سایت
    انجام دهیم



    ارادتمند شما.. خادم الشهداء
  • محمود امیدی
  • ما را هم شفاعت کنید
  • نقی رحمت زاده
  • سلام.شمالینک شدید
    اجرتون باشهدا

  • قلمداد ظهور
  • مشهد الرضا(ع) ، دعای عرفه ، حمید داودآبادی، و... و خدایی که در نزدیکیست...
  • سرباز طلوع
  • ***سلام همسنگری...
    با مسابقه اینترنتی « نسیم غدیر » ..................................
    « همراه با اهدای 1 کمک هزینه سفر به عتبات عالیات و ده ها جوایز نفیس دیگر »
    www.bonyad-toloo.ir
    ...***

    + یا زهرا(سلام الله علیکِ)
    پاسخ:
    سلام 
    ممنون از بازدیدتون

  • میــرزا حکیـم
  • سلام..
    خواندم.. به امید عمل به آن!..

    سپاس از حضورتان، یاحق/
    پاسخ:
    ضمن عرض سلام خدمت شما دوست عزیز و با تشکر از بازدیدتون

    انشاالله

    یاحق
  • محمدباقر حاجیانی
  • سلام.با مطلب «بروشور، عیدسعید غدیر» بروزم.یاعلی
    پاسخ:
    سلام ممنون از بازدیدتون
  • پلڪــــ شیشـہ اے
  • سلام علیکم

    خدای من همیشه این عزیزان قلم شان گریه دار است!
    اِی کاش دستگیرمون باشند!
    خدایا به آبروی این شهدا روز قیامت بی آبرونباشیم!
    یا الله
    السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام

    خداقوت
    یاعلی(صلوات برای فرج)
    پاسخ:
    سلام ممنون از نظر زیباتون.

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی